برای اولینبار نشستم تمام قسمتهای میراث آلبرتا» رو دیدم. نمیخوام چیزی رو نفی یا تایید کنم ولی، سوالهای جدیای برام مطرح شد که قبل از هر اقدامی باید بهش فکر کنم و از طرفی این نکتهی مهم ُ در تمام مراحل تصمیمگیری در نظر داشتهباشم، که چرا اصن باید وماً کاری رو انجام بدم که مُده و همه انجامش میدن. حتی اگه قراره کاری رو که بقیه انجام میدن، انجام بدم، نباید دلیلش این باشه که همه انجامش میدن.» باید خودم به این نتیجه برسم که انجامش کار درستیه.
× چهقدر انجام.
×× چه قدر داره این جیبورد گوشیم اذیت میکنه.
امروز به جای استادمون حلتمرینش اومدهبود سر کلاس. به محض این که رسیدم پشت در و از پشت شیشه، دیدمش اومدم فرار کنم که یک ندایی از درونم یادآوری کرد، کمی با مباحث فصل پایداری مشکل دارم، برای همین رفتم سر کلاس و دیدم دوستِ حلّتمون صرفاً داره تکرار مکررات میکنه و به شدت اون ندای درونیُ نفرین کردم. واقعاً دوست داشتم تا آخر کلاس بمونم، ولی یک از بچهها که نمیدونم کی بود، اومد توی کلاس نشست و بوی سیگار همراه با ادکلنش پیچید توی کلاس و من علاوه بر این که داشتم خفه میشدم، سردرد هم گرفتهبودم؛ برای همین مجبور شدم با سرعت از کلاس بزنم بیرون. و مدام توی ذهنم تصور میکردم حلّت ازم میپرسه چرا داری میری؟» و من هم میگم این بوی سیگار لعنتی داره خفهم میکنه.»
کاش میشد یه جوری به دوستمون حالی میکردم چهقدر حرکتش منزجرکنندهست.
~ بخش بامزهش اینجاست که اولش که انتشار بو شروع شدهبود، از یکی از بچهها پرسیدم بوی سیگار نمییاد؟» گفت بوی ادکلنه که!» گفتم بوی ادکلن همراه با بوی سیگاره.» گفتجون! دوست نداری؟»
دونوازی سهتار و پیانویِ آلبوم زرد، سرخ، ارغوانی ِ امیرحسین سامُ گوش میکردم و کتاب میخوندم که به حالت ناجوری که زاویهدار به طرف پاتختی بود و زیر نور لوستر خوابم بردهبرد. پدرم مثل همیشه که مییومد برای نماز صبح بیدارم کنه، در زد و اومد تو، واقعیت اینه که من خیلی خوابم سبکه و همزمان با در زدن بیدار شدم. پدرم گفت بَه بَه.» و اومد روی صندلیم که به طرف کمدم چرخیدهبود نشست و به عکس خودش که روی کمد چسبیدهبود نگاهکرد. چند کلمهای حرف زدیم، که محتواش ُ به خاطر ندارم و بعد رفت.
پت رانندگی میکرد و از جادهای فرعی رفتیم سمت یک مرکز خرید. از ما خواست تا راجع به یک اجاقگاز چهارشعله نظر بدهیم. هیو پرسید گازی یا برقی؟» و پت گفت مهم نیست.
یک اجاق واقعی نبود، یک اجاق نمادین که برای اثبات موضوعی در یک سیمنار مدیریت ازش استفاده کردهبود. یک شعله نمایندهی خانوادهتونه، یکی دوستانتون، سومی سلامتیتون و چهارمی شغلتون. » نکته این بود که برای موفقیت باید یکی از شعلهها را خاموش کرد. و برای موفقیت واقعی دوتا را.
پت کسبوکار شخصی خودش را داشت که خیلی هم موفق بود، طوری که میتوانست در پنجاهسالگی بازنشسته شود. سهتا خانه داشت و دوتا ماشین ولی حتا بدون اینها هم واقعاً خوشبخت و شاد به نظرمیآمد. و همین یکی مساوی است با موفقیت.
ازش پرسیدم خودش کدام شعلهها را خاموش کرده. جواب داد اولین شعله خانواده بود و بعدی سلامتی. تو چه طور؟»
یک لحظه فکر کردم و گفتم من قید دوستانم را زدهام.
پرسید دیگه چی؟»
فکر کنم سلامتی.»
بخشیهایی از کتاب بیا با جغدها دربارهی دیابت تحقیق کنیم.» از دیوید سداریس.
یکی از دوستامون عضو یکی از گروههای تئاتر دانشگاهست و چندشبی اجرا دارند. قرار بود چهارشنبه بریم دیدن تئاتر دوستمون ولی به اصرار من برای سهشنبه بلیت گرفتیم. وانگهی ساعت 15 بارون گرفت، با ملامت دوستان روبهرو شدم و در پاسخ گفتم دنت ووری؛ بارون بهار زود بند مییاد.» و تا خود ساعت 8 سیلاب میبارید از آسمون. :)) خلاصه رفتیم تئاتر دوستمون درحالی که نمکشیدهبودیم سهتاییمون و یادآوری این نکته که بارون بهار زود بند مییاد.
اون تیکه از فرندز که بچهها رفتن دیدن تئاتر جویی یادتون مییاد؟ توی اون شرایط بودیم دقیقاً. چهقدر بد بود. چهقدر سرکوفت شنیدم و چهقدر خوشگذشت. تازه با این آپشن که تا آخر عمر سر طرف منت بذاریم.
THEY. – Dante's Creek
هوا گرگومیشطوره و سرد. مثلِ وقتیست که آدم خوبهی قصه میمیره. و این هوا جواز رسمی خودکشی ُ میده بهم. سرما هم خوردم و میتونم بعداً این اجازه رو به خودم بدم که نوشتههای این متن ُ خیلی جدی نگیرم.
از تمام آهنگهایی که دارم متنفرم. برای حذف همهش شجاع نیستم، اما در مورد آهنگهای گوشیم چرا. [ چون یه بکآپ از همهشون توی کامپیوترم دارم.] دیشب رفتم دوباره اکانت اسپاتیفایم ُ شارژ کردم، بلکه چندتا آهنگ تازهی خوبِ دلپسند پیدا کنم، دریغا. به ویژه اینکه هیچچی از Birds Die Alone پیدا نکردم و این بیشتر مطمئنم کرد که دلم میخواد از ادامهی زندگی انصراف بدم.
رفتم توی توییتر یک کنش اجتماعی نشون بدم، به عشق اون استاکری که نمیدونم دقیقاً کیه و توییتهام ُ میخونه و نظر میده، متلک میگه بعضی وقتا و بعضی وقتا هم لایک میکنه. چندتا از توییتها رو خوندم، این جناح اون ُ میکوبید، این یکی اون ُ ، واقعاً همهتون یه اندازه منزجرکنندهاین، بیشتر از زندگی ناامید شدم و از اونجا اومدم بیرون.
چیز ناامیدکنندهتر وقتی بود که توییت یکی از قربانیان حادثهی تروریستی نیوزلند رو خوندم که کلی تعریف کردهبود از نیوزلند و الوبل. وای که چهقدر مفهوم خونه میتونه کشندهباشه. و بعدش سداریس از حس بدش نسبت به مهاجرتش از آمریکا به انگلستان گفتهبود. یه جوریم. یهجوری که انگار همهجای دنیا همهچی انقدر messئه. و هست. و خوشحال نیستم که وقتی کتاب انتخابهای سخت» هیلاری کلینتون رو میخوندم به این نتیجه رسیدم.
اما از همهی اینها بدتر میترسم. واقعاً میترسم. چون من میدونم زندگی اهمیت نمیده که تو فکر کنی یک اتفاق برات میافته یا نه. اون اتفاق میافته.
× واقعاً چه احساس خوشحالیای توی سال جدید وجود داره؟ پیر شدن اینقدر حال میده؟
×× در نهایت، ما همهمون دوستداریم یهجایی، یه نفر بدونه که واقعاً چی فکر میکنیم.
××× الان هم برای دراومدن از این حالوهوا و گندنزدن توی حالِ خانواده میخوام برم تخممرغا رو رنگ کنم.
×××× ولی کاش حداقل هوا اینقدر سرد و لعنتی نبود.
یا از لهیب مکر حسودان به دور باش
یا مثل من بسوز و بساز و صبور باش
اهل نظر تواضع بیجا نمیکنند
در چشم اهل کبر سراپا غرور باش
بیاعتنا به سنگزدنها در این مسیر
همچون قطار در تب و تاب عبور باش
روشن نمیشود به چراغی جهان، ولی
یادآور حقیقت پیدای نور باش
این خانه جای زندگی جاودانه نیست
آمادهی شکستن تُنگ بلور باش
- از اکنون» ِ فاضل نظری -
+ همهی چیزهایی که میخواهم تمام سال نودوهشت یادم بماند.
++ هنوز سیب ُ نذاشتم تو سفره و اومدهبودم دنبال ِ شمع برگردم که از اینجا سردرآوردم.
امروز در بخش انتظار داروخانه، خانمی روبهرویم نشستهبود. قوی جثه بود و از لهجهش مشخص بود که اهل این حوالی نیست. و به عنوان یک قضاوت سطحی، از ظاهرش پیدا بود که وضع مالی چندان مناسبی ندارد. پسر تقریباً نوجوانِ درشتهیکلش هم کنارش نشستهبود.
خانم داشت برای اطرافیانش که یا بیمار سرطانی بودند و یا از اطرافیان بیماران سرطانی، از سرگذشت خودش با بیماریش میگفت و من هم مخفیانه گوش میکردم. برایش تشخیص سرطان سینه دادهبودند. پس از تشخیص شیمی درمانی را شروع کردهبودند [ اولین خبر بد. وقتی قبل از جراحی شیمی درمانی انجام شود، به این معناست که بیماری پیشرفت داشتهاست، باید مرزهای سرطان را با شیمی درمانی کاهش داد و بعد جراحی را انجام داد.]، پس از جراحی، دوباره شیمیدرمانی و پرتودرمانی انجام شدهبود و حالا بعد از سهسال، اینبار برایش تشخیص سرطان ریه دادهبودند [ دومین خبر بد. خودتان در مورد سرطان ریه بخوانید.]. به این قسمت که رسید، به پسرش نگاه کردم و از درون احساس درد عمیقی کردم.
با تمام اینها موضوع این نیست. خانمی که تازه ماستکتومی انجام دادهبود و گویا از تازهواردهای جمعیت بیماران بود، ازش پرسید آخرش چی میشه؟» و بخش باورنکردنی ماجرا برای من اینجاست؛ وقتی که خانم جواب داد ما نباید بگیم چی میشه. ما بیماریم، بچههامون هستند که بگذار، بردارمون کنند، اونایی باید بگن آخرش چی میشه که روز اول عید، زیر آب و آوار موندن.»
دیگه گوش ندادم، جایم را به یک نفر دیگر دادم و از روی صندلی بلند شدم.
× میشه یه روزی بفهمیم سرطان چهجوری درمان میشه؟
روزهای سرد افسردهکنندهاند. چون مجبورت میکنند به درون خودت برگردی، یک گوشه کِز کنی و تنها باشی.
از روزهای سرد متنفرم. از تمام روزهای سردی که اتفاقات دشوار زندگیم توشون افتاده متنفرم. از امروز.
× لطفاً دعا کنید برای مادرم.
خانوم نسرین ر. که امروز توی بانک جلوی باکسِ شغلِ فرمِ افتتاح حساب نوشتهبودین آموزگار» و به همه میگفتین برای افتتاح حساب بازنشستگی اومدین و ازم خواستین برگههاتون رو چک کنم و موقعی که داشتم میرفتم کلی ازم تشکر کردین؛ وقتی که بهتون میگفتم باید اینجا رو امضا کنید میگفتین چشم»، من بیاندازه خجالتزده میشدم.
خلاصه اینکه خیلی دلبرید شما.
طرح پدرم شهرستانهای اطراف بود و خانوادهی مادرم در مشهد. بیشترین چیزی که تا شش سالگیم به خاطر میآورم در اتومبیل میگذرد. و موسیقیهایی که پدرم عادت داشت موقع رانندگی بشنود، آهنگ پسزمینهی خاطراتم هستند.
امروز، توی این روزِ مهمِ متفاوت، سراغ یکی از آن کاستها رفتم. یکی که دوجانبه قلبم را میشکند. علاقهی پدرم به علی علیهالسلام، آن کتابهای صدای عدالت انسانی» جرج جرداقش توی کتابخانهش و بغضش. و چیزی که علی واقعاً هست و کسی نمیداند.
اخیراً بعد از پنجسال فارغالتحصیلی از دبیرستان، به گروه فارغالتحصیلان دبیرستان فرزانگان سه ادد شدم. گروه ساکتیست که دبیر زبانِ سالِ سوم دبیرستانمان بیوقفه در آن پست فوروارد میکند.
پستهای امشب خانم ح. در مورد ممنوعیت افغانستانیها برای ورود به بعضی از استانهای کشور بود و ابراز تاسف نویسندهی پست از این که امروز بازی فینال مسابقات فوتسال زیر بیست سال آسیا در تبریز بودهاست، افغانستان یک پای فینال بودهاست و متاسفانه مردم افغانستان حق ندارند قدم در تبریز بگذارند. یکی از بچههای تازه فارغشده هم در شرمآور بودن این موضوع نوشتهبود.
وقتی داشتم اخبار را میخواندم،
عکسهای خبرگزاری ایسنا از حضور مردم افغانستان در ورزشگاه برای فینال ژاپن-افغانستان را دیدم، برای همین حس کردم که فرستادن این تصاویر خبری توی گروه، بدون اشکال است. خبر را فوروارد کردم.
و این شروع انفجار بود.
فوروارد کردن اخبار از بیبیسی و ابراز تاسف از این که بچههای افغانستانی محدودیت ثبتنام در مدارس مناطق خوب مشهد را دارند و . .
بله حقیقت دارد. مردم افغانستان حق ساکنشدن» در بعضی استانها را ندارند، نمیتوانند به راحتی در یکسری از رشتههای خاص در ایران تحصیل کنند و در بعضی از مدارس ثبتنام شوند. نظر من در رابطه با این قوانین این است که من فاقد صلاحیت برای اظهار نظر در این مورد هستم. »
الان بعد از این که از طرف خانم ح. تلویحاً به این موضوع متهم شدهم که فاقد درک این مسئله هستم و . باز هم حس میکنم فاقد صلاحیت اظهار نظر در این مورد هستم.
بعضیوقتها بهتر است آدم مثلِ خود من، قبول کند که در برخی موارد فاقد صلاحیت است، تا اینکه خیال کند خیلی سرش میشود. »
قصه از جایی شروع شد که برای اولینبار در زندگیم تنها سفر کردم. برای سالها. امسال اما به هزاران دلیل متقن نباید بروم.
خیابانگردی، آن سینما، آن کافه، آن پیکنیکها و دروهمیها؛ دلم برایتان تنگشدهاست بچهها و قرارمان باشد سالِ دیگر .
از خاطره بازی موسیقیایی امشب با ع. دریافتم که من بعضی آهنگا رو به اندازهی ۱۰ سال گوشدادم. چون به محض این که میشنیدمشون میگفتم بزن بعدی.»
× درست استفاده کنیم از آپشن " " .
×× چه قدر ع. توی پیدا کردن این زیرخاکیا خوبه.
برای این پروژه مجبورم پردازش تصویر یادبگیرم؛ چیزی که میشه گفت حدود 100 درصد بهش بیربطم. ولی خب من از هرچیزی که به انتقال جرم، ترمودینامیک و عملیات واحد [ اعم از یک و دو] ربطی نداشتهباشه استقبال میکنم1.
فکر کنم از همین لحظه ح. رو کمتر نفرین کنم به خاطر این نونی که تو دامنم گذاشت.2
1: سوالی که ممکنه برای مخاطب پیش بیاد، اینه که شما اصن چرا رفتی این رشته رو خوندی؟» و پاسخ اینه که میخوام برم والیبال ببینم.
2: با این حال مطمئنم که داریم به لحظات این چه شکری بود خوردم؟! » نزدیک میشیم.
همگان آگاهند که داستان اسباببازی ۴ چندیست که اکران شده. امروز رفتم توی یکی از این سایتها که ببینم وضعیت کیفیتش برای دانلود چهجوریاس. قطعاً تا الان متوجه شدین که کار خیلی بیهودهای انجام دادم، چون هنوز سطح کیفیت از پردهای بالاتر نرفته. ولی از اونجایی که من یکسری مشکلات ذهنی دارم، شروع کردم به خوندن کامنتهای پایین پست؛
اولین کامنت
دوستان بهتون توصیه می کنم اگه میخواین فیلمو با کیفیت بالا ببینید و تا اون زمان اسپویل نشید اصلا تو این بخش نظرات نیاید ….چون یه سری ها اصلا فرهنگ ندارن بدون اینکه اطلاعی بدن اسپویل می کنن …… »
بعد از خوندن این کامنت به این نتیجه رسیدم، نباید مشکلات ذهنیم ُ خیلی دستکم بگیرم. چون رفتم سراغ کامنتهای بعدی. بخشی از ذهنم داشت میزد توی سر اون بخشِ مازوخیست، همینطور دونهدونه کامنتها رو اومدم پایین و میخوندم و بخش سالم ذهنم خدا رو شکر میکرد که این اون کامنت اسپویل نیست.
خلاصه که ماجرا ختم به خیر شد، با همین جملهی خبری که با یک پایان دراماتیک طرفیم.» مغزم ُ از مود OBSESSED خارج کردم و گذاشتمش روی حالت Manual .
× میشه یه لطفی در حقم بکنید و من ُ از خودم نجات بدین؟
×× ولی ناراحتم. اگه وودی یه چیزیش بشه چی؟ :((
⛔Spoiler Alert⛔
البته خدا اجرشون بده واسه این که فصل ۳ فقط ۸ قسمت بود. ولی هرجور فکر میکنم، منطقی نیست که حتی یهنفر از اون برادران روسی کمونیست ُ نتونن بگیرن؛ این که با لباسای ارتش سرخ از دل آمریکا زدن بیرون بماند، این که هاپر ُ با خودشون بردن یهچیز دیگهست.
نگین که فکر میکنین هاپر به رحمت خدا رفته!
حالا با بودن هاپز توی شوروی شاید کنار بیام [با اغماض] ولی در مورد اون دموگرگن عمراً کوتاه بیام. و اگه یه نفر از دستکاری ژنتیکی و فولان حرف بزنه، شخصاً گیت ُ باز میکنم میدمش دست Mind Flayer .
واقعیت اینه که همین الانش وضعیت مخزن دریوریدونی من در حالت HHSA قرار داره. لذا اصلاً برام اهمیتی نداره وقتی توی اینستا از هر لحاظ میوتتون میکنم چه حسی بهتون دست میده.
پینوشت: چرا بلاکآنبلاک نمیکنم؟ معذوریت اخلاقی.
.HHSA: High High Switch Alarm
۱ - بر طبل شادانه بکوب، یار پسندید مرا.
هرچند که ح. من ُ توی یک مخمصهی جدید انداخت، ولی ارزشش ُ داشت.
۲- روشهای تربیتی صددرصد موثر.
برادرم به م. که نهسالشه، میگفت که توی کارتون پاندا گفوکار» بازی کرده و استاد شیفو هم بهش هنرهای رزمی ُ یاد داده. م. هم میگفت اگه راست میگی، چرا تا حالا نشونت ندادن؟» منم گفتم هنوز وارد داستان نشده؛ توی قسمتهای آینده نشونش میدن.» باور کرد.
امروز هم ناخنهاش، اندازهی ناخنهای من شدهبود و از ناخن گرفتن و حمام رفتن امتناع میکرد، مامانش از برادرم به عنوان پزشک خواست قانعش کنه که النظافه من الایمان و الخ. اونم نمیدونم پیش خودش چی فرض کرده بود بچه رو که مثل این مربی مدیریت وقت شبکهی قرآن شروع کرد چنانچه ناخنهات ُ نگیری میکروب وارد بدنت میشه و . »
پریدم وسط حرفش و گفتم اگه نگیری ناخنهات ُ موش و کرم میرن توی شکمت.» اونم کم نیاورد نهخیر، موشها بزرگن، زیر ناخن جا نمیشن.» ، فکر کردی موشها از اول همون قدر بزرگن؟!»
خلاصه بچه تا وقتی اونجا بودیم دستهاش ُ پشت سرش قایم کرده بود.
[اعتراف میکنم لذت میبرم از این کار. ]
۳- چرا این پست تصویر ندارد؟
چون هنوز نمیدونم چهجوری از این تنظیمات جدید بیان استفاده کنم.
۴- دارم ماندرین یاد میگیرم.
خداییش کی به ذهنش رسیده این اصوات ُ از دهنش خارج کنه؟
چیزی که خیلی توی متنهای من مشخصه، ایدهی عدم اعتماد به نوع بشر»ست. اعتقادی که با هر ثانیه زندگی بیشتر در مورد صحتش مطمئن میشم.
سال گذشته از یکی از دوستانم که دانشجوی سال آخر حقوقه خواستم یک وکیل درستدرمون بهم معرفی کنه. اون یکی از اساتیدش ُ معرفی کرد و ما هم پرونده رو سپردیم دستش. وکیل بهمون گفت که این پرونده 90 درصد برندهست و اون 10 درصد هم میذاره پای این که مامور به انجامه و نه نتیجه و الوبل.
حالا به هرحال مبلغ نسبتاً قابل توجهی رو از ما درخواست کرد ( البته بعد از این که گفت ما آشنا هستیم و تخفیف داده و فولان. ). قسط اول رو براش ریختیم و چندماه گذشت و پیام داده که هفتهی دیگه نتیجهی دادخواست مییاد. بعد از دو هفته پیام داد که قسط آخر رو براش بریزیم. وقتی در مورد نتیجهی دادخواست سوال کردم جواب نداد و من با وجود مخالفت مادرم قسط دوم رو براش ریختم ( چون استاد دوستم بود و مسئلهی رودربایستی وجود داشت. )
بالاخره باش تماس گرفتم و ازش پرسیدم، گفت که رای به نفع ما نبوده و اعتراض میده. روز بعدش بهم پیام داد که دو میلیون واریز کنم برای یک آشنایی که در بیمه داره تا رای رو عوض کنه. من هم گفتم که نمیخوایم رشوه بدیم و میخوایم همهچیز قانونی پیش بره.
خلاصه این که دیگه خبری ازش نشد تا دوهفتهی پیش که برادرم با یک وکیل معتبر صحبت کردهبود و تصمیم داشتیم پرونده رو اینبار بدیم دست اون. ولی اینبار من به شدت از طرف خانوادهم به خاطر رفتارم و انتخاب این وکیل تحت فشار بودم.
بهش پیام دادم و ازش پرسیدم که این پرونده رو شکستخورده بدونم؟ و در مورد راه اون وکیل هم بهش گفتم.
فقط میخواستم بگه آره، شکستخورده بدونش.» تا من به خانوادهم بگم. ولی جواب نداد. با این که گفتهبود داره از راه پیشنهادی اون وکیل دیگه هم پرونده رو پیش میبره.
دو روز باش تماس گرفتم تا بالاخره جواب داد یه روز رو تعیین میکنه که بریم دفترش. ولی خبری نشد.
من همزمان با سرکوفت شنیدن، به ذهنم رسید که راههای شکایت از وکلا رو توی اینترنت جستجو کنم. و به نتایج جالبی هم رسیدم. به دوستم گفتم میخوام ازش شکایت کنم به دلیل سه مورد تخلفی که انجام داده و یکی از اونها پیشنهاد رشوهست.
دوستم به این دلیل که اون خانم استادشه و تازه با رتبهی 17 حقوق قبول شده توی همون دانشگاه گفت که این کار ُ نکنم و با یه خط دیگه بهش زنگ بزنم. منم گفتم که اون وظیفه داره که گزارش بده و من این کار ُ نمیکنم.
اسم وکیل رو سرچ کردم تا مشخصاتش ُ بردارم برای شکایت و با یک موضوع شوکهکننده مواجه شدم. اسمش توی لیست وکلای متخلف بود و این بار اولش نبود. به دوستم گفتم که بار اولش نیست و حتماً ازش شکایت میکنم و نشریه رو براش فرستادم، و اون گفت که هرجور خودت صلاح میدونی. » . جملهای که به شدت عصبانیم کرد چون با وجود ضربهای که به اعتمادم زده، بدون عذرخواهی به منافع خودش فکر میکنه.
من میپذیرم که اشتباه کردم. اشتباه کردم به خاطر اینکه حرفِ مامانم ُ گوش ندادم. اشتباه کردم که به دوستم اعتماد کردم، به اطلاعات اون، به پیشنهادش و به استادش.
یهچیزی یه زمانی خونده بودم یه جایی که به نظرم دریوری مییومد:
توی رابطهای که مجبوری مدام عذرخواهی کنی، نمون.»
میخوام دیگه به م. به چشم یک BFF نگاه نکنم، به کسی نمیگم چی شد و چرا. ولی متنفرم از آدمایی که هیچ وقت مسئولیت کارهاشون رو قبول نمیکنن و بیشتر از کسایی که تهِ تهش بقیه رو مسئول نتایج فاجعهبار انتخابهاشون میدونن.
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونههام نشسته و پام ُ سنگین میکنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان میگن خلاف نظر اون غول روی کولتون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود.
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان میگشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحهی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایبش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیدهبودم، گریه میکرد و میگفت سرطانش برگشته، امسال دیدم که یکسال گذشته از آخرین ویدیوش، یه نفر هم توی کامنتها از R.I.P حرف زده بود.
توی آخرین ویدیو داغون بود، به سختی حرف میزد، گریه کرد. میدونست که آخراشه. و بعد تمام.
اون احساس تباه که کلکسیون گرون لوازم آرایش مورد علاقهش ُ براش گرفتهبودن، با آدمایی که میخواست ملاقات کرده بود و از تمام اینها ویدیو ساختهبود.
میخوام نترسم، میخوام وانمود کنم نترسم، میخوام به بقیه بگم نترسند. میخوام امید بدم به همهشون. ولی میترسم.
~ وقتی به این موضوع فکر میکنم که علم پزشکی عملاً هیچ کاری نمیتونه در مقابل کاری که خود بدن با خودش انجام میده، بکنه .
Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody.”
و اما بعد؛ این جملهی بلدشدهی ایتالیک از کتابِ معروف سلینجر ناتور دشت»ئه. جملهای که از اولینباری که خوندمش [بیشتر از شش سال پیش] تا همین اواخر درکی ازش نداشتم. هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ میشه. »
یک روز که توی کافه با ف. نشستهبودیم و اون آخرین وقایع عشقِ نافرجامش ُ برام تعریف میکرد و ازم میخواست چندتا پندواندرز درستدرمون بهش بدم، یاد این جمله افتادم. من هیچ وقت تویِ هیچ موضوع عاطفی جدیای قرارنگرفتم، اما اینطوری هم نبوده که برام حکمِ نونِ گندمِ دستِ مردمُ داشتهباشه. به هرحال توی حال و هوای نوجوونی اتفاق میافته و اون موقع هم که همه آتشفشان فعال سیارند.
وقتی میخواستم برای اولینبار توی زندگیم از این وقایع برای کسی حرف بزنم که برای قرار عقد بههمخوردهش دلداریش بدم، دیدم که هیچچی ازش یادم نمییاد. هیچ جزئیاتی توی ذهنم نیومد. این که چه جوری شروع شد و به کجا ختم شد. مثل یک خواب محو بود که وقتی پا میشی، میدونی که دیدی ولی هرچی سعی میکنی یادت نمییاد.
تنها چیزی که به ف. گفتم این بود که دیگه هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که افتاده با کسی حرف نزن. »
ف. چندوقت پیش بهم پیام داد و به خاطر توصیهی خردمندانهم ازش تشکر کرد. باید بهش میگفتم بایستی دستبوس ِ سلینجر باشی شما، ولی اون موقع یادم نیومد چشمهی این حکمت درونی از کجا جوشیده.
پینوشت: از اتفاقات سختی بیرون اومدم. دیگه مجبور نیستم یکسری داییجان ناپلئون رو تحمل کنم. ولی اینقدر به خاطرشون عذاب کشیدم که مدام دارم درموردشون با این و اون حرف میزنم تا بلکه دیگه کینهای توی دلم ازشون باقینمونه. ولی میخوام بزرگترین لطف رو در حقِ خودم بکنم؛ اون آدما رو فراموش کنم. میخوام دیگه در مورد اتفاقات سه سال اخیر با هیچکس حرف نزنم.
دیروز میخواستم از سایت همیشگی سریال دانلود کنم، متوجه شدم همهی لینکها فیلترشدهاند. یه سر زدم به توییتر تا ببینم موضوع چیه. دیدم که بعله به خاطر شکایت سرویسهای استریم آنلاین ایرانی (فیلیمو و .) وبسایتها مطرح دانلود فیلم و سریال و لینکهایشان را مسدودکردهاند.
این موضوع به شدت عصبانیم میکنه. مسئلهام پرداخت هزینهی اشتراک هم نیست [هرچند این وبسایتها خودشان هیچ حق اشتراکی پرداخت نمیکنند.] اگر مطمئن بودم میتونم فیلمهای دلخواهم رو بدون سانسور و توضیح و اضافات ببینم، با موضوع مشکل چندانی نداشتم.
من این حق رو برای سیستم نمیبینم که وارد جزئیات زندگیم بشه. آن هم به بهانههایی که فقط برای مغزهای زنگزده قابل پذیرشه. وقتی پای حضور ن در وزشگاه به میون مییاد، اصلیترین توجیه برای سیستم توهین به شخصیت زنئه [ :)) ]، در مورد شرایط ورزشگاه نمیدونم و نظری نمیدم ولی این حق رو برای هرکسی قائل میشم که خودش تصیمیم بگیره که توی فضایی که به شانش توهین میشه، قرار بگیره یا نگیره.
یوتیوب رو میبندن که بریم از آپارات استفاده کنیم. در تلگرام رو تخته میکنند که سروش به حیاتش ادامه بده. و حالا هم سایتهای دانلود فیلم و سریال.
همیشه یک راهی برای دور زدن مناسبات انسانی وجود داره، ولی بدترین اتفاقات رو برای مغزهای کوچک زنگزده آرزو میکنم.
پینوشت: اگه سایت خوب میشناسید، معرفی کنید.
امروز برای بار سوم توی زندگیم دلم میخواست تا روز آخر دنیا توی یه لحظهی خاص بمونم. ولی نیمکتی که روش نشستهبودم، پشتی نداشت و کمرم درد گرفت و پشیمون شدم.
با این حال خواستم از این تریبون تا روز آخر دنیا به خاطر امروز ازت ممنون باشم.
این دقیقاً همون مخمصهایست که حرفش بود. که تموم درها روت بسته میشن و یک راه نادرست جلوته و هیچ راه درستی وجود نداره یا حداقل دیده نمیشه و اون منتظره عکسالعملت ُ ببینه و اون روزنه رو باز کنه.
دارم آدم داغونی میشم.
اگر همین که همه این حق ُ به خودشون میدن که در مورد همهچیز اظهار نظر کنن، تنها دلیلم برای تنفر از شبکههای اجتماعی بود، باز برای تمایل به بازگشت به عصر پیامرسانی با دود کفایت میکرد.
اما این کلیشه مغزم ُ به مرز انفجار میرسونه.
در نهایت با تمام چیزهایی که از مزایای منزویبودن میگم، ولی تهِ دلم، اونجا که کسی ازش خبر نداره [البته به جز شما]، خوشحال شدم که م. و ز. و ر. تولدمُ یادشون بود. میدونی؟ اونجایی که انتظارش ُ نداری.
× ولی دیگه امسال وقتشه زندگی رو جدی بگیرم.
کتاب عادتهای اتمی» ُ از همین تریبون شایستهی دریافت عنوان بهترین کتابِ خودیاریای که خواندهام» میشوند.
[بعداً توی گودریدز براش ریویو مینویسم، پس فعلاً از این صوبتا بگذریم، بریم سرِ اصل مطلب حرفم. ]
بخشی از کتاب که مربوط به ترک عادتهای بده، میگه یک نفر ُ بذار بالاسرت که دست از پا خطا نکنی؛ و در ادامه از فردی مثال میزنه که با خودش قرار گذاشتهبوده که پنج دقیقه به شش صبح از خواب بیدار شه و اگر به موقع بیدار نمیشده باید توییت میکرده [نقل به مضمون] من یک تنبل بیخاصیتم، اگه این توییت رو میبینی ریپلای کن تا برات پنج دلار پول واریز کنم. »
~ فکر کنم در راستای به کاربستن نکات این کتاب، منم مجبور شم این وبلاگ رو تغییر کاربری بدم. [ به هرحال هنوز جرئت توییتری کردن ماجرا رو ندارم. ]
~~ فکرکنم قراره ته ماجرا یهلاقبا بشم.
میگه وقتی علائم افسردگی برمیگردند به جای خوابیدن و کزکردن، برو پیادهروی تا عادت کنی اینجوری حالت ُ خوب کنی؛ خواستم از همینجا بگم اصلاً یکی از دلایل این وضعیت همین آبوهواست.
× خوب نیست آدم اینقدر تحت تاثیر آبوهوا باشه.
گفتم برم مودم ُ بعد یک هفته روشن کنم، بلکه بهفرضمحال فرجی شدهباشه؛ ولی طبق معمول همیشهی برآوردهای ذهنیم، اینبار دسترسیم به همین سایتهای بیخطر [ ~~ ] هم محدود شد و شیفتکردم به نت همراه.
هر ساعت میرم توی سایت خبریای که آدرسش یادم مونده، خبرهایی که برچسب اینترنت» دارن رو میخونم:
وزیر ارتباطات : اینترنت به زودی برقرار میشود.
اعتراض نمایندگان مجلس به ادامهی قطعی اینترنت.
توییت حسامالدین آشنا . [ ولی برای کی توییت کردی و رجز خوندی برادر من؟ ]
.
× حالا فردا مییام ادامهی اعتراضاتم رو مینویسم.
×× کی این نت وامونده رو وصل میکنید؟
یه حسی داره. مثل بیهودگی بعد از مرگ کسی که برات اندازهی دنیا مهمئه. مثل وقتی که انتخابی نداری جز اینکه امیدوار بمونی.
نسلهای قبل از ما شاید چندینبار تجربهش کردهباشند، ولی برای من اولینباره که میفهمم وقتی میگن گرد مرگ همهجا پاشیده.» واقعاً یعنی چی.
شاید هم تموم اون حرفهای توصیفکنندهی من درست باشند، من آدما رو حذف میکنم.
اگر این دلیل که بعد از پشت سرگذاشتن یکسری اتفاقات ناگوار، سِر شدم ُ بذاریم کنار؛ من نمیخوام دیگه خواهرشوهر خوب، دوست مهربون و فامیل پایهی یکطرفه» باشم. من میخوام یک خودخواه خوب باشم.
" خواهرشوهر چی کار میکنه؟ [همراه با خندهی طعنهوار.] "
در راستای سوالاتی که این روزها ازم پرسیده میشه؛ باید عرض کنم خدمتتون که این چیزا گفتن نداره، ولی در حال برنامهریزی یک قتل تروتمیز هستم. قطعاً تا الان هویت مقتول رو حدس زدین.
پینوشت: واقعاً خواهرشوهرها فشار زیادی ُ تحمل میکنن. بیاین تمیز کنیم این تاریخِ خرابمون ُ.
پینوشت دو: لعنتی! این اولینباره که یک صفت اینقدر پررنگ میشه که روی اسمم سایه میاندازه. آه.
پینوشت سه: ولی خب، تا روزی که عمه بشم باید خدا رو شکر کنم. :))
پینوشت چهار: به کمپین خواهرشوهرها هم یه روز خواهرشوهر نبودن بپیوندین.
هزاربار بهش گفتهبودم که از بیماراش عکس نگیره و هیچکدوم از این هزاربار هم اثربخش نبود. امروز بعد از اینکه به صدای ریهم به بهانهی اینکه مدتیست به صدای ریهی سالم گوشنکرده، گوش کرد؛ عکسی از یک بیمار رو نشون دادم. یک پسر [ برای بهکاربردن کلمهی مرد» مرددم.] سیساله که بیمار ایبی بود. بهش نمیخورد سیسالهش باشه. نمیخوام از شرایط پوستش و زخمهاش حرف بزنم. گقت پدرش اجازه نمیده بهش دستبزنن و از پانسمان مخصوص براش استفاده کنند. زخمها رو با دستمالکاغذی پوشوندهبودند و با کش روش رو بستهبودند. گفت ریهش عفونت کرده و دوسه روز بیشتر زنده نیست.
چیزی که باعث شد خیلی به هم بریزم، مچبند سبز دور دستش بود. نمیدونم چرا. یعنی میخوام بگم چرا دنیا اینجوریه. چرا همیشه باید یک عده توی نیمهی تاریک این سیاره باشن. جایی که راحت جونش ُ از دست میدن، جایی که آگاهی وجود نداره، جایی که زیر چرخ خیالی توسعه لِه میشن، جایی که در بهترین حالت تبدیل به موش آزمایشگاهی میشن.
توی دنیا هیچچیز بیشتر از ایدئولوژی و با ابزار ت جون انسانها رو نگرفته و قسمت خندهدارش اینجاست که هیچ دادگاهی تئورسینها و تمداران رو محاکمه نمیکنه. و وحشتناکتر از همهش اینئه که ما در نهایت همهچیز رو به نفع ایدئولوژی خودمون توجیه میکنیم.
و کشندهتر از همهی اینها اینئه که من نمیدونم باید چی کار کنم.
عروسمون پیام داده برای آشنایی بیشتر و برقراری مناسبات ی، تهش گفته من در پیامرسانهای سروش، بله، ایتا و آیگپ فعال هستم.
شخصاً که بهش نگفتم، ولی کمکم به گوشش میرسه که بنده هم از اینهای که گفتی فراریم.
× حالا الان فکر میکنین من چه آدم پلنگی هستم.
×× بهانهی این پست، اینئه که دوباره نت همراه اینجا ملقی شده.
یکی از بیشمار ایراداتی که در خودم میبینم، اینئه که میدونم شبکههای اجتماعی [ اعم از اینستاگرام و توییتر ] باعث ازهمگسیختگی روانم میشن، ولی باز به فعالیت درونش ادامه میدم.
و اما مهمترین چیزی که این شبکهها رو [به ویژه توییتر] برام خطرناک میکنه، حجم پیامهای پر از نفرتئه. و مهمتر از همه نفرت از خودمون و چیزی که هستیم.
شاید بدون اغراق این صفت تمام آسیاییهای مقهور غرب باشه. ما به شدت اهل خودتحقیری» هستیم. اخبار بد رو پررنگ میکنیم و از کشورمان با الفاظی مثل سگدونی و لجنزار یاد میکنیم. مدام میگیم هرکی میتونه باید جمع کنه و از این خرابشده بره. اینها چیزهایی هستند که حالم ُ به هم میزنند.
دنیا میتونه جای زشتی باشه، شاید شبیه این روزهاش. و این حقیقت که همیشه جزئی از یک خاک باقی میمونی هم یکی از واقعیتهای [شاید غمانگیز برای بعضیها] این دنیاست. و اینکه موندن و رسیدگی به اوضاع سهمت از این دنیا و کار و تلاش رو ایثار» بدونی، از نظر من مضحکه. نمیگم این وظیفهست، هرچند برای خودم وظیفه» میدونمش؛ ولی خواهش میکنم اگر کاری نمیکنید ، لجنپراکنی هم نکنید.
امیدوارم روزی برسه که اینقدر خودمون رو در مقابل کشورهایی که خونمون رو مکیدن و پیشرفت کردن، حقیر ندونیم. و من از خودم شروع میکنم.
رشتهی دخترخالهم توی دبیرستان علوم انسانی بود و دانشگاه هم تبعاً. هروقت هم میخواد مقاله بنویسه، زنگ میزنه به من برای انتخاب موضوعش ُ فولان. واسه فارغالتحصیلی باید دوتا مقاله بنویسه. چندماه پیش زنگ زد در مورد موضوع، یه سهساعتی با هم حرف زدیم. من در مورد چیزهایی که ذهن خودم ُ درگیر کردهبود بهش گفتم. و در نهایت در مورد یه سری ویدیو حرف زدهم که توی توییتر دیدهبودم مربوط بود به برنامهی اگه اشتباه نکنم زاویه» از شبکهی چهار. در جواب این سوال که چرا ما میتونیم موشک بسازیم ولی ماشین نه؟!» مدعوی که داشت در مورد این موضوع صحبت میکرد گفت ایلان ماسک میگه بیست درصد فرآیند ساخت ماشین مربوط به تکنولوژیئه و هشتاد درصدش مربوط به دانش مدیریت و به طور کلی علوم انسانیست؛ و مشکل ما توی ایران اینئه که در حوزهی علوم انسانی جواب تمام سوالات از قبل مشخصئه. و مثالی که خودش زد اینئه که شیخ فضلالله نوری با تمام اشتباهاتی که داشته، همیشه شخص بیخطایی توی تاریخ ایران حساب میشه و ما حق نداریم توی یک پژوهش تاریخی به نتیجهای خلاف این برسیم و . . کل مدت زمان ویدیو ده دقیقهست و دیدنش خالی از لطف نیست.
موضوعی که در نهایت دخترخالهم با در نظر گرفتن تمام محدودیتهای نتیجه در نظر گرفت، بررسی تطبیق قوانین حقوق مالی ن [مهریه، نفقه و دیه اگه اشتباه نکنم.] با دین اسلام بود. توی مقدمه من پیشنهاد دادم که این قسمت از وصیتنامهی امام خمینی رو ذکر کنه که این کشور کاملاً اسلامی اداره نمیشه و داره به سمت اسلامی شدن حرکت میکنه»، لذا ما نیازمندیم که قانون رو بررسی کنیم.
هفتهی پیش جلسهی بررسی موضوعات تشکیل شد و این موضوع رد شد. دلیلش هم این بود که استادشون که از قضا استاد فقه و اصول هم بوده، گفته، حالا این که امام خمینی این رو توی وصیتنامهشون ذکر کردند، دلیل نمیشه که واقعاً صحت داشتهباشه. [ :)) ] دخترخالهم هم میگه حس میکنه اتفاقاً این موضوع خیلی صحیحئه و برای مثال هم از قوانین بانکداری که کاملاً مبتنی بر رباست حرف میزنه. و استادشون هم میگه، نه اونا هم یه چیزهایی [ بخوانید کلاهشرعی] داره که درستشون میکنه.
خلاصه اینکه تا امروز من به طور کامل معنی حرف اون استاد دانشگاه ُ مبنی بر اینکه تمام جوابهای سوالات علوم انسانی از قبل مشخص هستند، درک نکردهبودم و امروز متوجه شدم منظورش چی بوده.
شهید مطهری آخر یکی از کتابهاش [فکرکنم نظام حقوق زن در اسلام] میگه استقبال کنید از این که اسلام به چالش کشیدهبشه، چون هرچی بیشتر این اتفاق بیفته، شکوفاتر میشه. و ما به عنوان کاسههای داغتر از آش سکوت میکنیم برای مصلحتی که نمیدونیم کی گفته اصلاً مصلحتئه.
شبهای امتحان بعضاً به دلیل مصرف یک گالون قهوه تا خود صبح خوابم نمیبرد و فقط چشمهام ُ تا صبح میبستم. و دیشب با وجود این که روز به شدت لهکنندهای داشتم تا اذون صبح فقط چشمهام ُ بسته نگهداشتهبودم و بعدش که برای نیمساعت خوابم بُرد، با دیدن خوابِ مارمولک» از خواب پریده، تمام مراحل قبلی را تکرار نموده و در این لحظه هم که در محضر شما هستم.
یک احساس عجیبی دارم این روزا. احساس انجماد حافظه». اینکه چندسال گذشته برای شخص خودم خیلی دور بهنظر نمیرسه و انگار تمام ۹ سال گذشته، سرجمع یکسال پیش اتفاقافتادهباشند، ولی گذر زمان توی حافظهم نمود پیدا میکنه. مثلاً اون آرایههای ادبیات ُ وقتی میخوام الان توی شعرها پیداشون کنم، اسمشون ُ یادم نمییاد. میدونم که هستند یا بودند، اثرشون روی مغزم حکشده و خودشون محو شدهن. یکهفته پیش میخواستم گهوارهی گربه رو برای ه. توضیح بدم، اینطور بهنظر میرسید که روز قبلش و همیشه در حال انجام این بازی بودهم، یادم نمییومد و درنهایت نه خودآگاهیم که ردی که روی اعصابم بهجا گذاشته بود، انجامش داد. وقتی بعدش به موضوع فکرکردم، حداقل ۶ سالی از آخرین باری که انجامش دادم میگذره.
حرفهای ترم یک، راهکارهای رفتاریم، مکالماتم با ن. همه و همه میدونم یه روز انجامشون دادم، ولی یام نمییاد. وقتی با خنده میگه آره از راهنماییهای تو بود. که فولان حرف ُ به فولانی گفتم.» نه یادم مییاد فولان حرف چیه و نه اینکه فولانی کیه. و فقط میخندم که بهخاطر این فراموشی ازم ناراحت نشه.
بدتر از همه اینئه که این اتفاق داره در مورد پدرم هم میافته، خاطرات و نقلقولهایی که ازش نقل میکنن رو یادم نمییاد و نمیتونم به روایتها اعتمادکنم. کاش میتونستم بخش مربوط به اون ُ ضبط کنم و بذارم کنار بقیهی نوارهای ویدیویی.
و نمیدونم میخوام اینجوری پیش بره و ذهنم توی این بخشهای مهم الان بمونه یا بشینم همهچیز ُ بنویسم.
از خودم به خاطر این موضوع میترسم.
روز اول اسفند افتتاحیهست و این روزا حتی نمیتونم درستدرمون بخوابم. دارم از خستگی میمیرم، میخوابم و تا ساعتها از استرس و فکر به آینده خوابم نمیبره.
تلفن دوستانی که میدونم چرتوپرت پشت تلفن زیاد میگن یا خیلی حرف میزنن ُ اصلاً جواب نمیدم. یکی از همینها دیروز زنگزد که هم چرتوپرت میگه و هم زیاد حرفمیزنه، جوابندادم، پیام داد به کمکت احتیاج دارم.» بهش زنگزدم. فکرکردم مثلاً داره میمیره یا هرچی، میگه بیا برای نوشتن گزارش پروژهم کمکم کن.
آه، کاش میتونستم از این پوستهی دوست مهربون تیپیکال دربیام.
یه فیلمی میدیدم این اواخر که بد نیست تو تلویزیون بذارنش این ایام انتخابات مجلس، حالا به هرحال یه دیالوگی داشت که خیلی دوستش داشتم، به طرف میگفت کاندید نشو، ت یک چاه فاضلابئه.
× و من یادگرفتم، بیش و پیش از هرکس وظیفهدار خودم هستم؛ بله.
بزرگترین دلیلی که باعث نابودی روابطم شده، خشم سرکوبشدهست. من ناراحت و عصبانی شدم، ولی با پیشفرض اینکه باید طرف خودش بفهمه سکوت کردم و سکوت کردم. و هربار یک تیکه از اون رابطه رو از درون خودم بیرون انداختم. و زمانی رسیده که طرف بالاخره ازم پرسیده چی شده؟» و از پایان همهچیز ناراحت شده و من ماهها بوده که اون رابطه رو دفن کردهبودم.
و برعکس، دوستانی دارم که همیشه وقتی ناراحت شدیم، با هم حرف زدیم، دعوای لفظی کردیم و حتی مدتی حرف نزدیم، ولی در نهایت اونا تبدیل به عمیقترین بخش قلبم شدن.
اعتراف میکنم، از بین تمام چیزهایی که باید برای رسیدن به موفقیت کنارشون گذاشت، من به عنوان اولین گزینه، دوستان رو کنار میذارم و تموم شدن همهی اون روابط چندان برام آزاردهنده نیست.
ولی وقتی این موضوع اهمیت پیدا میکنه که وارد حوزهی کسانی بشه که همیشه بهشون متصل هستی. و من دوباره یاد پیام اصلی بمب، یک عاشقانه» میافتم؛ باید حرفزدن ُ یادبگیرم.
پینوشت: توی این مدت در مورد کنترل خشم، خیلی کتاب خوندم، راه دقیقش حرفزدنئه، ولی وقتی تغییری اتفاق نمیافته، باید خشمت ُ فروبخوری و این به معنای تبدیلشدن به بمب ساعتیست. و من الان اون بمبساعتیم.
این تصویر یک نوزاد در حال فتوتراپی در یکی از بیمارستانهای کابل» ئه.
داشتم برای مقاله دنبال عکس میگشتم، توی جستجوها، این عکس ُ پیدا کردم. کیفیتش خوب بود و به چیزی که مدنظرم بود هم نزدیک.
حالا میخوام براتون بگم از بخش املی و خاورمیانهای قضیه، وقتی با دیدن واژهی کابل» میخواستم از یک عکس دیگه استفاده کنم.
× چه هیولای ترسناکیم من.
امروز داشتم توییتر رو چک میکردم، یک خانومی توییت کردهبود با این مضمون که آمدهبودم عدالت را برقرارکنم، ولی قسمت نشد و انصراف دادم.»
من فردا رای میدم، ولی نه به من»هایی که میخوان دنیا رو تغییر بدن.
Help me to decide
Help me make the mostOf freedom and of pleasure
Nothing ever lasts forever
Everybody wants to rule the world
امروز داشتم از طریق کامپیوترم، متنی ُ وارد کیپ» میکردم، تا بعداً توی گوشیم بهش نگاه بندازم. تمام نوشتههای قبلیم هم توی فرمی که توی گوشی نمیشه دیدش، ظاهرشدن. یکیشون دستخط خودم بود که نوشتهبودم فهرست آرزوها»، درستدرمون یادم نمییاد چرا نوشتمش. شاید بعد از اینکه خیلی بهش فکرکردم هم یادم نیومد.
داشتم همهی موارد رو برای فردا چک میکردم، و بعد خواستم یه سری چیزا رو تغییر بدم. بعد فکرکردم به خود اون روزم وقتی طرح اولیه رو انتخاب میکردم، اون ُ یه چیز از خود الانم جدا فرض کردم. باید بهش اعتماد کنم یا نه؟»
و اما در مورد فردا خیلی هیجانزدهام و تمام روزهای این هفته تا فردا خیلی برام کند گذشته. میدونم حالاحالاها قرارنیست اتفاق خیلی خاصی بیفته و باید خیلی صبور باشم، ولی همین که بالاخره از منطقهی امن زدم بیرون، خیلی برام اهمیت داره.
× امیدوارم تا فردا زنده بمونم.
×× 明天 به معنای فردا در زبان چینی.
چندتا موضوع مدنظرم بود در حد دو خط در موردشون بنویسم؛ اینکه زندگی بدون اتفاق از بیرون کسالتباره و در عمل آرومترین زندگی، اینکه چهقدر بازخوردهای افراد بهکارمون باعث میشه انرژی بگیرم و ناامید نشم، و اینکه این قرصهای ضدافسردگی هم بد چیزی نیستن [ هرچند نمیدونم باید این حال خوش رو بذارم پای قرصها یا خبرداشتن از ماهیت قرصها، مهمترین نکته هم ختم صلوات برای نیفتادن در دام اعتیاده. :)) ]. حالا مخلص کلام اینکه تمام این موضوعات به کنار این پست ۲۲۵ امه و من نمیدونم این همه دریوری از کجا دراومده.
× بعد از تو روزی دوتا کافی نیست.
شما وقتی میبینی یهچیزی به یکی میگی، دو روز بعد از بقالی سر کوچه میشنوی، بهجای اینکه به روش بیاری، کلاً حرف نزن باش دیگه.
× دارم به خوبی با استثنائات زندگیم کنار مییام.
×× از اون اجاق چهارشعله گفته بودم براتون، من تصمیمم ُ گرفتم. میدونم میخوام کدوم شعلهها رو خاموش کنم.
امروز به عنوان چهاردهمین روز قرنطینه در منزل، روز پرماجرایی بود.
بعد از دقیقاً ۱۴ روز مجبور شدم از خونه برم بیرون، چون باید میرفتم دکتر.
از اون جایی که یکی از دشوارترین کارهای یک راننده توی بعد از ظهر خیابون کوهسنگی پیداکردن جای پارکه، یک ساعت و بیستدقیقه زودتر راه افتادم. بیست دقیقهای رسیدم، یک جای پارک درستدرمون نزدیک به ساختمان پزشکان هم پیدا کردم و یک ساعت هم توی ماشین نشستم. اما وقتی رفتم مطب، دیدم تعطیلئه و یادشون رفته بود به من خبر بدن. [بیست دقیقهی پیش تماس گرفتن و عذرخواهی کردند البته. ]
موقعی که داشتم مسیر برگشت مطب تا ماشینم رو طی میکردم، یکهو یک خانوم دقیقاً وسط خیابون شروع کرد به ضجه زدن مامان». جلوی بیمارستان قائم بودم و فهمیدنش سخت نبود که مادرش این دنیا رو ترک کرده. صداش توی کل خیابون کوهسنگی میپیچید و حس کردم یکی داره قلبم ُ خراش میده.
موقع برگشتن دور میدون م. درحالی که ماشین روی دنده ۲ بود ترمز کردم که بعد از عبور سایر ماشینها میدونُ به سمت خیابون مورد نظر رد کنم، یکهو سروکلهی یک اتوبوس پیدا شد که با سرعت هواپیما حرکت میکرد و چون ماشین روی دنده ۲ بود، نتونستم به موقع حرکت کنم و در حین عوض کردن دنده انگار همهچیز مثل فیلمها اسلوموشن شد که طرف روی ریل قطار به صورت عمودی در مسیر حرکت قطاره و باش چشم تو چشم میشه [ مواردی از ماشین و کامیون و لوکشین خیابون هم دیدهشده. ] و بعد همهچیز تموم میشه. خلاصه که من توی چند ثانیه دنده رو عوض کردم و با فشاردادن پدال گاز نجات یافتم ولی اولاً فکر نکنید این صحنهها الکیه توی فیلمها، ثانیاً راننده اتوبوسهای عزیز راههای مرگمون این روزا زیاده، دیگه شما جزو لیست عوامل مرگ قرار نگیرید لطفاً.
القصه، قدر زندگی ُ بدونید و اگه با یکی قهرید برید آشتی کنید و فولان.
~ ولی اعتماد به نفسش ُ نداشتم.
بعداً نوشت: الان که فکر میکنم، اگه میمردم، طبق قوانین جدید خودم به دلیل عدم رعایت حق تقدم مقصر بودم.
روزهای زیادی توی امسال داشتم که اتفاقات خوبی توشون افتاده؛ اتفاقاتی که براشون ماهها نقشه کشیدهم و برنامهریزی کردم، ولی موقع محقق شدنشون آدم یک لحظه خوشحاله و بعد میره سراغ نقشهی بعدی.
وقتی داشتم به بهترین روزهای امسال فکرمیکردم، اولین چیزی که بدون زحمت یادم اومد، روز نامزدی برادرم بود. هیچ دلیل دراماتیکی پشت قضیه نیست. فقط اینکه اون روز من و ف. از فرط خندیدن به برادرم کم مونده بود کف زمین دراز بشیم.
به عنوان یک درس مهم؛ همیشه در پروسهی طراحی و اجرای نقشهی تلافیکردن، خونسرد و با خندهی محو و پاسخهای خندهدار موضوع رو پیش ببرید.
و مهمتر از همه حواستون باشه نقطهضعفهاتون تو آرشیو حافظهی کسی وارد نشه. ؛؛)
یک.
امسال برادرم سال ُ پیش خانوادهی همسرش تحویل میکنه، لذا نه تنها از جمع پونزده نفره خبری نیست، بلکه تلفات هم داریم.
دو.
از لحاظ بومیسازی موسیقی:
"Amoo Nowruz" tell me if you're really there
Don't make me fall in love again
If he won't be here next year
"Amoo Nowruz" tell me if he really cares
'Cause I can give it all away if he won't be here next year
سه.
برای اینکه اختلاف پیش نیاد، خطاب به همسر آینده:
And know we'll never see your family more than mine
چهار.
هرچهقدر غرق مزایای منزوی بودن باشیم، به خاطر همین شب عید هم که شده، باید آدما رو برای خودمون نگهداریم.
برای همین به خودم میگم امسال اگر زنده موندی، سعی کن بتونی بیشتر ببخشی، بتونی تصمیم بگیری کمتر تلافی کنی. [ دارم این ُ به خودم میگم ولی بخش حاکم مغزم میگه don't get me started » ، واقعاً میخوام بتونم ببخشم. ولی وقتی کسی نمیخواد بخشیدهبشه، چی؟ بنابراین راه طولانیای برای حل کردن این موضوع با خودم دارم.]
× یا Dear Future Husband
اگرچه it's all about money ، ولی این اولینباره که همهمون درموندهایم. وقتی قراره همهمون با هم همسرنوشت باشیم، همهچیز معنی خودش ُ از دست میده و همهمون توی یک طبقه قرار میگیریم. چه قدر ما انسانها هیچی نیستیم.
خدایا! ما داریم از دست میریم، لطفاً لطفاً خودت نجاتمون بده.
اگه نمیگین من ریچل ِِ ماجرام و سپس چاشنی اسب پیشکشی» ُ به قصه اضافه نمیکنید، یک نفر که هرسال بهم ادکلن هدیه میده، امسال برام یک ادوتویلت خریده که به خاطر حجم الکلش میخوام به عنوان اسپری ضدعفونیکننده ازش استفاده کنم.
[ البته الان به ذهنم رسید که بذارم تو جعبهش بعداً به دخترخالهم کادو بدمش. ]
~ برو حالش ُ ببر. :))
از شب چهارشنبهسوری تا الان هر دفعه مودم یا نت همراه ُ روشن میکنم، توی ذهنم به آذریجهرمی دریوری میگم، از امشب مایکروسافت هم به خاطر اینکه هر دفعه آپدیتهاش یه گندی به کامپیوترم میزنه، به لیست نفرین اضافه میشه.
اگه نمیگین من ریچل ماجرام و سپس چاشنی اسب پیشکشی» ُ به قصه اضافه نمیکنید، یک نفر که هرسال بهم ادکلن هدیه میده، امسال برام یک ادوتویلت خریده که به خاطر حجم الکلش میخوام به عنوان اسپری ضدعفونیکننده ازش استفاده کنم.
[ البته الان به ذهنم رسید که بذارم تو جعبهش بعداً به دخترخالهم کادو بدمش. ]
~ برو حالش ُ ببر. :))
کرونا عامل بیولوژیکیئه یا نه، آمار چین واقعیئه یا شوخی تلخ، این داستان واقعاً توی چین تموم شده یا اونا هم مثل اینجا میگن سلامتی مردم مهمه ولی چرخ اقتصاد هم باید بچرخه»، نمیدونم. و هیچ ذهن عاقلی هیچ گزارهای رو بهطور قطعی رد نمیکنه وسط این دریای گلآلود. ذهنم خیلی وقته وسط این اخبار مونده و به هیچ سمتی تمایل نداره، ولی خیلی میترسم از جهان ناشناختهی پساکرونا.
پینوشت: روزگار قرنطینهم ُ با آن فرانک» مقایسه میکنم که از ترس یهودیستیزها دوسال توی ساختمون ضمیمهی سری مخفی شدهبود. از روزمرگی های پیشپاافتادهش مینوشت، وقتی بیرون پنجرههای اون ساختمون، روی سر مردم بمب میریختن و یهودیها رو بهزور میفرستادن اردوگاه کار اجباری. و در نهایت یک روز کسی نفهمید کی لوشون داد و همهچیز تموم شد.
پینوشت ۲ : قسمت بشه حضوری شرفیاب بشیم منزل آن فرانک.
دیروز عصر، رفتم طبقهی پایین. چراغها روشن بود و همهچیز حالت عادی خودش ُ داشت ولی هیچکس نبود. گوشی برادرم هم روی میز بود. توی حیاط ُ چک کردم، بازم کسی نبود. برگشتم بالا، روی بالکن و همهجا رو نگاهکردم، بازم خبری نبود. در نهایت رفتم توی اتاق برادر دیگهم تا ازش بپرسم میدونه کجا رفتن یا نه. دیدم اونم نیست و گوشیش ُ همراهش برده. برگشتم بیرون، گوشیم ُ از توی اتاقم برداشتم و در حالی که دعا میکردم اتفاقی برای مادرم نیفتادهباشه، روی پلهها نشستم و با ترس شماره گرفتم، گفت خودش بیرونه [ توی ماشین دوستش دم در. ] و مامان رفتهخرید و یهکم بعد هم برگشتن.
برعکس یهکم قبل، وقتی خبری نیست، این اتفاقهای عادی ترسناک میشن.
وقتی برگشتن، من هیچی بروز ندادم. مامانم و برادرم داشتند صحبت میکردند راجع به یک آقای دستفروشی که بادبزن میفروخته. برادرم میگفت کیف پولش ُ خونه جا گذاشته و پول نقد همراهش نبوده که ازش بادبزن بخرند، ولی چندتا دستکش پلاستیکی توی ماشین بوده، اونا رو به اون آقا میده. میگفت برای چیز به این کوچیکی خیلی بیاندازه خوشحال شده. باید خوشحال شدهباشه که یک نفر به سلامتیش فکرکرده، وقتی توی این شرایط باید از خونه بیاد بیرون و بادبزن بفروشه. چهقدر غمانگیز.
از این جهان ظالمانه متنفرم. شاید اگه به دنیا نمییومدم، چیز خیلی خاصی ُ از دست نمیدادم.
هروقت برادرم یا ف. یک فیلم یا سریال ُ خوب» توصیف و به من پیشنهادش میکنن، با جملهی خوب، از نظر من و تو خیلی متفاوته.» مواجه میشن.
اگرچه امشب بر سر امتیاز فیلم oldboy با هم گفتگویی داشتیم که به تو [ برادرم ] با دختر کبریتفروش هم گریه کردی.» ختم شد، ولی بعد از دیدن V For Vendetta حس میکنم، سلیقهی ما میتونه در جاهایی به هم نزدیک بشه.
چهقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر هوگو ویوینگ خوب بازی کرده این نقش ُ. آدم دلش میخواد براش بمیره. [جذاب لعنتی]
~ حالا الان میدونم همهتون فیلم ُ دیدین.
~~ یهچیزی بگم بیشتر جنبهی جاجمنتالتون ُ تحریک کنه، همین پریشب هوگو ویوینگ ُدر نقش الروند داشتم برای اولینبار توی ارباب حلقهها تماشا میکردم. [:))]
اسم شریفتون؟»
امامزاده پاستور»
.
جملهی بالا از زبان وی»، عبارتهای بالا و چندین و چند تیتر دیگه برای این مطلب به ذهنم رسید، اما ترجیح دادم از اسم فیلم استفاده کنم.
واقعیت اینئه که خروج» فیلم خیلی دربوداغونیست. امروز اگر مود تلویزیون ُ به سینما تغییر نمیدادم و چراغها رو خاموش نمیکردم، بهشدت سخت میشد بین اون و فیلمهای تلویزیونی فرقگذاشت.
با اینحال، خروج یک فیلم ارزشمنده. اول اینکه صدای اعتراضی برای اعتراض»ئه.
بیشتر از چهلسال از انقلاب میگذره. ما مردم مثل مردم تمام حکومتهای جهان به حاکمانمون معترض هستیم به دلایل زیادی. وقتی شعبههای پاستور» که فرمانداران و سایر کارگزاران دولت باشند، صدامون ُ نمیشنوند و ایضاً نمایندههامون توی مجلس، ما مجبوریم برای رسوندن صدامون وارد خیابون بشیم یا اعتصاب کنیم. و در هر صورت ما اغتشاشگر درنظر گرفته میشیم. از نظام خروج کردیم و به امنیت ملی ضربه زدهایم.
نمیخوام دلایل یای که باعث میشه گروههای مختلف مخالف سیستم از این وضعیت سواستفاده کنند رو نادیدهبگیرم، ولی وقتی چهلساله داستان همینئه، هیچکس نشسته یه راه درستدرمون برای این موضوع پیداکنه؟
باید صادقانه بگم که هیچاعتراضی توی دنیا به نتیجهی موردنظر مردم نمیرسه، مگر این که به سیستم ضرر مالی بزنه. چرا قانون اعتصاب ُ تصویب نمیکنن؟ احتمالاً جواب توی توضیحی باشه که دادم.
دوم، وقتیست که هلیکوپتر رئیسجمهور به دلیل نقصفنی توی مزرعهی پنبهی نقش اول فیلم فرود مییاد، و پنبههاش ُ از بین میبره و وقتی رحمت» به این موضوع اعتراض میکنه، بهش میگن بهش خسارتش ُ میدن و بعد این نکته رو اضافه میکنن فدای سر رئیسجمهور!»
و من مدتها قبل ویدیویی میدیدم از بازدید اوباما از مناطق سیلزدهی کشورش، اینجوری نبود که یک گله آدم کتشلواری پشتسرش راه افتادهباشن، کت تنش نبود و هیچکسی هم نمیرفت سمتش یا جلوی پاش بلند نمیشد، مردم نشستهبودند، اون میرفت سمتشون، باشون دست میداد و حرف میزد و اونا همچنان نشستهبودند.
نمیدونم همهجای آسیا یا خاورمیانه اینئه یا این فقط ماییم که چارچوب اربابرعیتی به افکارمون سایهانداخته. چرا باید فرزندان و نوادگان کسانی که رهبری این تغییر ُ به عهده داشتند، صرفاً بهخاطر وراثت شخصیتهای مهمی تلقی بشن و از این طریق منفعت اقتصادی ببرند و فربه بشن؟ چرا باید برامون مهم باشه فولانی پسر یا دختر بهمانیست؟ چرا جوری رفتار میکنیم که انگار رئیسجمهور چیزیست شبیه شاه؟ وقتی فردیست از خود ما و مثل ما و ما گذاشتیمش توی اون جایگاه که به سیستم نظم بده و زندگیمون ُ بهتر کنه؟
سوم، این ریای حال به همزنیست که سیستم و مملکت ُ گرفته. وقتی اطلاعاتی بودی و الان پستگرفتی، استاد فرار رو به جلو هستی و خیلی خوشگل هم شعار میدی و توی توییتر، توییتی که بهت انتقاد کرده رو ریپلای میکنی و میپرسی اسم شریفتون؟» تا طرف ُ بکنی تو گونی.
و آخر، با تمام مصائب باید تا ته وایسیم تا این صدا شنیدهبشه.
~ و در پایان لازم میدونم دوباره تاکید کنم چهقدر عاشق وی » هستم. میخواستم بگم این امکان وجود داره که در تصمیمم برای انتخاب دنیایی که دوست داشتم توش زندگی کنم در مورد هاگوارتز و دنیای هریپاتر» تجدیدنظر کنم و دنیای V رو انتخاب کنم، ولی خب، دنیای الانمون در شبیهترین حالت به دنیای V ست و فقط خود V رو کم داریم.
بخشی از لیست کشورهایی که تولیدات تلویزیونی و سینماییشون ُ تماشا کردهم قطعاً رازی خواهدبود که با خودم به گور میبرم. اما همیشه ترکیه رو گذاشتهبودم به عنوان خطقرمز تباهی که نباید حالاحالاها ازش عبور کنم. [ :)) ]
و اگه الان میخوام اولین و [انشاءالله] آخرین فیلم ترکی عمرم ُ ببینم، مسئولیتش فقط و فقط با لیست IMDb 250 ست.
نمیخوام جلوی خودش بگم چون بارها سر این موضوع بحث کردهام که آرزوی قلبیمه که برادرم زودتر بره خونهی خودش و مامانم و خودش مصرانه گفتهاند که قطعاً دلم براش تنگ میشه و حسرت این دورهم بودنها رو میخورم.
واقعیت اینئه که دقیقاً همینئه. دوستدارم همچنان اون نقش ساپورتیو ُ داشته باشم براش و از الان دلم براش تنگ میشه.
داستان هر دو در نهایت میمیرند» توی دورهای اتفاق میافته که آدما این قابلیت رو دارند که پیشبینی کنند یک فرد توی ۲۴ ساعت آینده میمیره. یه سری شرکت و دمودستگاه هم هستند که اسمشون قاصد مرگ»ئه، زنگ میزنن به آدما میگن شما تا ۲۴ ساعت آینده میمیرین و یه سری خدمات هم ارائه میدن مثلاً یه سری اپ هست که اونایی که روز آخری» هستن و اینا رو با هم کانکت میکنه و اینطور چیزا. یکی از شخصیتهای اصلی داستان اسمش متیو»ست، تا جایی که خوندم متیو تا این روز یکیمونده به آخر زندگیش همیشه محافظهکارانه زندگی کرده و خطر نکرده و الوبل. فعلاً تا همینجا میدونم. و تا همینجا حس میکنم من خیلی متیو» هستم.
وقتی دیوانه از قفس پرید» رو تماشا میکردم، تا آخرای فیلم، اون خانومه مدیر آسایشگاه روانی به نظرم طرف درست ماجرا بود یا توی انجمن شاعران مرده» من شاید هیچوقت عضوی از انجمن نمیشدم که بخوام شبا خوابگاه رو بپیچونم و برم توی غار. [البته اینو مطمئنم که پای اون برگه رو هم که کیتینگ رو مقصر میکرد هم امضا نمیکردم.]
من یه اصولی دارم که حس میکنم همیشه باید روشون وایسم. من هیچوقت توی سالهای رانندگیم جریمه نشدم، هیچوقت ورود ممنوع نمیرم، با موبایلم صحبت نمیکنم و کلاً میتونم بگم آدم قانونمداری هستم. ولی این موضوع با کاملخواهی بیش از حدم، ترکیب خطرناکی رو تشکیل میدن که نمیذارن زندگی» کنم.
خیلی دوست دارم دم رو غنیمت بشمارم» توی ذهنم هم مدام دارم غنیمت میشمارمش و کارایی که دوست دارم رو بدون ترس از قضاوت شدن و هر چیز دیگهای انجام میدم، ولی در عمل فقط در حال تعلل و موکول کردن به فردا» و بعداً» هستم.
یه سری چیزا هستن که دوست ندارم در موردشون حرف بزنم و میتونن اوضاع رو برام بهتر کنن که دارم روشون کار میکنم و میدونم اوضاعم رو بهتر میکنن. اصلاً همین که متوجه هستم چهقدر ذهنم داره سمت محافظهکاری عملی که همیشه حالم ازش به هم میخورد و میخوره حرکت میکنه، کلی جلو انداخته منو.
ولی ریشهی اصلی مشکل من این فریکینگ نگاه و قضاوت آدماست. همین آدمای جزئی و سطحینگر و آیکیو پایین و بعضاً نوکیسه و ناچیز که یه روزی غذای کِرما میشن.
درباره این سایت