امروز به جای استادمون حل‌تمرین‌ش اومده‌بود سر کلاس. به محض این که رسیدم پشت در و از پشت شیشه، دیدم‌ش اومدم فرار کنم که یک ندایی از درونم یادآوری کرد، کمی با مباحث فصل پایداری مشکل دارم، برای همین رفتم سر کلاس و دیدم دوستِ حلّت‌مون صرفاً داره تکرار مکررات می‌کنه و به شدت اون ندای درونی‌ُ نفرین کردم. واقعاً دوست داشتم تا آخر کلاس بمونم، ولی یک از بچه‌ها که نمی‌دونم کی بود، اومد توی کلاس نشست و بوی سیگار همراه با ادکلن‌ش پیچید توی کلاس و من علاوه بر این که داشتم خفه می‌شدم، سردرد هم گرفته‌بودم؛ برای همین مجبور شدم با سرعت از کلاس بزنم بیرون. و مدام توی ذهن‌م تصور می‌کردم حلّت ازم می‌پرسه چرا داری می‌ری؟» و من هم می‌گم این بوی سیگار لعنتی داره خفه‌م می‌کنه.» 

کاش می‌شد یه جوری به دوست‌مون حالی می‌کردم چه‌قدر حرکت‌ش منزجرکننده‌ست. 



~ بخش بامزه‌ش این‌جاست که اول‌ش که انتشار بو شروع شده‌بود، از یکی از بچه‌ها پرسیدم بوی سیگار نمی‌یاد؟» گفت بوی ادکلن‌ه که!» گفتم بوی ادکلن همراه با بوی سیگاره.» گفتجون! دوست نداری؟»  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها