یک احساس عجیبی دارم این روزا. احساس انجماد حافظه». این‌که چندسال گذشته برای شخص خودم خیلی دور به‌نظر نمی‌رسه و انگار تمام ۹ سال گذشته، سرجمع یک‌سال پیش اتفاق‌افتاده‌باشند، ولی گذر زمان توی حافظه‌م نمود پیدا می‌کنه‌. مثلاً اون آرایه‌های ادبیات ُ وقتی می‌خوام الان توی شعرها پیداشون کنم، اسم‌شون ُ یادم نمی‌یاد. می‌دونم که هستند یا بودند، اثرشون روی مغزم حک‌شده و خودشون محو شده‌ن. یک‌هفته‌ پیش می‌خواستم گهواره‌‌ی گربه رو برای ه. توضیح بدم، این‌طور به‌نظر می‌رسید که روز قبل‌ش و همیشه در حال انجام این بازی بوده‌م، یادم نمی‌یومد و درنهایت نه خودآگاهی‌م که ردی که روی اعصاب‌م به‌جا گذاشته بود، انجام‌ش داد. وقتی بعدش به موضوع فکرکردم، حداقل ۶ سالی از آخرین باری که انجام‌ش دادم می‌گذره‌‌.

حرف‌های ترم یک، راهکارهای رفتاری‌م، مکالمات‌م با ن. همه و همه می‌دونم یه روز انجام‌شون دادم، ولی یام نمی‌یاد. وقتی با خنده می‌گه آره از راهنمایی‌های تو بود. که فولان حرف ُ به فولانی گفتم.» نه یادم می‌یاد فولان حرف چیه و نه این‌که فولانی کیه. و فقط می‌خندم که به‌خاطر این فراموشی ازم ناراحت نشه.

بدتر از همه این‌ئه که این اتفاق داره در مورد پدرم هم می‌افته، خاطرات و نقل‌قول‌هایی که ازش نقل می‌کنن رو یادم نمی‌یاد و نمی‌تونم به روایت‌ها اعتمادکنم. کاش می‌تونستم بخش مربوط به اون ُ ضبط کنم و بذارم کنار بقیه‌ی نوارهای ویدیویی. 

و نمی‌دونم می‌خوام این‌جوری پیش بره و ذهن‌م توی این بخش‌های مهم الان بمونه یا بشینم همه‌چیز ُ بنویسم. 

از خودم به خاطر این موضوع می‌ترسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها